این روزهای دخترک صورتی مامان
دختر نازمفرشته کوچولوی زیبای مامانببخش مامانو اگه انقدر دیر به دیر میاد و خاطرات و کارهای شیرین این روزاتو برات ثبت میکنهاخه گلکم شما ماشالا بزرگتر شدی و نیاز به توجه بیشتری داری و در ضمن اصلا دوست ندارم جلوت بشینم پای لب تاب و غیره...دلم نمیخواد طلایی ترین سنتو بجای بازیهای قشنگ و رنگارنگ با عروسکا و نقاشی و رقص و ورزش و ... بشینی پای بازیهای خشک کامپیوتری و چشمای نازتو به خاطرشون ضعیف کنی...دلم میخواد مثل بچگیای مامان عروسکاتو دورت بچینی،یه روز بشی مامانشون یه روز خالشون و یه روزم بچه اونا!دلم میخواد مثل بچگی من بوی خاک آب خورده،بوی خورده های مداد رنگیا و بوی خوب چوبشون رو حس کنی...گاهی یه مداد دستت بگیری و کاغذا و شاید دیوارای اتاقتو یه صفا بدی و روشون نقاشی بکشیبیشتر از همه منتظر اون وقتیم که دوتایی بریم دیوارای حمامو با رنگ انگشتی نقاشی بکشیم و بعد همدیگرو رنگی کنیم و کلییی بخندیم دخترمیه وقتایی که بابات خوابه سر به سرش بذاریم و مثلا ناخوناشو لاک بزنیمیا آرایشش کنیم
خیلییییییییییییی کارای با مزه هست که میتونیم به جای کار با موبایل و کامپیوتر انجام بدیم عزییزکم...برای همینه که نمیخوام تو وجودت ذوق و شوقی برای استفاده ازین وسیله ها به وجود بیاد گلم
عزیییز دل مادراین روزا همه جوره میشه فهمید که دخترک صورتی خونه ما داره بزرگ میشه...هم از چهره و قد وبالات معلومه و هم از کارایی که میکنینازگلکم جدیدا وقتی بوی غذا توی خونه میپیچه شروع میکنی به بهونه گرفتن و وقتایی که ما داریم غذا میخوریم انچنان نگاه میکنی که طعم اون غذا از زهر مارم تلخ تر میشه برامبنابراین چند روزیه که وقتی بیداری من غذا نمیخورم،مگر اینکه بابات ببرتت توی یه اتاق دیگه که نبینی...
توی این مدتی که نیومدم سراغ وبلاگت چندباری رفتیم بیرون...باید بگم که متاسفانه زیاد توی کالسکه بند نمیشی و بعد از یه مدت شروع میکنی به گریهولی به محض اینکه بغلت میکنیم میخندی و طبق معمول دستات میره توی دهنت و شروع میکنی به آواز خوندنهرکسیم میاد باهات حرف میزنه کلی میخندی و دست و پا میزنی
از خوابت بگم که همچناااان مقاومت میکنی در برابرشتا جایی که خودت از شدت خواب الودگی و کلافگی شروع میکنی به جیغ و داد و گریه اما همچنااان راضی به خواب نمیشی!!! تقریبا به زووور میخوابونمت شبا و شمام برای تلافی هر یکی دو ساعت بیدار میشی و شیر میخوری!!!اما همین نیم ساعت پیش یه معجزه رخ داد!جریان ازین قراره که بهوونه گیری میکردی و منم یه کمی باهات بازی کردم و گذاشتمت توی تختت بین عروسکات و اومدم تا جواب تلفنو بدم که بعد از چند دقیقه دیدم صدات نمیاداومدم دیدم بله عروسک قشنگ من بین عروسکای دیگه خوابش بردهاصلا سابقه نداشته که بدون حضور من بخوابی و الان با دیدن این صحنه امیدوار شدمآخه خیلی به شدت به من وابسته شدی با اینکه من هر کاری کردم که این اتفاق نیفته اما شد....این یکی از خواص غربت نشینیه!دیگه بیدار شدی گلم و من باید برم
میدونی که مامان انقدر دوست داره که حتی حاضره لولی پاپشو باهات قسمت کنه؟!
پی اس:بعدا میفهمی که مامان عااااشق شکلات لولی پاپه و حاضز نیست با هیشکی قسمتش کنهاما تو با همه فرق داری
در ضمن بعدا به این پست عکس اضافه میشه
١٥.١١.٩٢