18 مهر 1392 رویایی ترین روز زندگی...
سلام عشق مامان که الان مثل یه فرشته نازنازی کنارم خوابیدی و داری خواب بهشتو میبینییک هفته پیش همچین شبی من با یه دنیا خوشحالی و اضطراب و غم و بی قراری در حال آماده شدن برای رفتن به بیمارستان بودم.آخه قرار بود تو عزیز دلمو به دنیا بیارمهمه غمم ازین بود که باید با بارداری و شکم قلمبم و لگدا و تکونای تو خداحافظی میکردمهنوزم با اینکه 6 روز از زایمانم گذشته روزی هزار بار اون روزای رویایی رو به یاد میارم و بغض عجیبی سینمو پر میکنههروقت اینجوری میشم تو دلم با خدا حرف میزنم.اول ازش تشکر میکنم که منو شامل لطف و عظمتش کرد و ازش خواهش میکنم این نعمت شیرینو بازم بهم عنایت کنهو بعدم واسه همه اونایی که میخوان مادر باشن از ته دلم دعا میکنم...
عجیب این 9 ماه با تموم سختیاش چه زود و چه شیرین گذشت!چه سختیهای دلچسبی!دلم واسه تک تک لحظه هاش تنگه...واسه روزی که بیبی چک دوخط شد...روزایی که تست بتا دادم...روزی که فهمیدم دختری...دیدن روی ماهت توی سونوگرافیا...تو آینه نگاه کردنا...عاشقونه های بابایی واسه من و تو...لحظه شماری کردنا...و...و...
5شنبه ساعت 5 بخش زایمان بودم...خودم و بابا توماج رفتیم و قرار شد مامان فریبا بعد بیادش.ساعت 6 با فیلمبردار قرار داشتم و حسابی برات توی فیلم حرف زدم(واسه بابا توماجم یه پیغام گذاشتم)تا اومدم به خودم بجنبم اسممو واسه اتاق عمل صدا زدن و من با دنیایی از احساسات ضد و نقیض و عجیب و غریب با بابات خداحافظی کردم و رفتم برای پیشوازتبا عشقی باور نکردنی گاز بیهوشی رو با تموم وجودم بلعیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم به این امید که هرچی زودتر تورو تو بغلم بگیرم
وقتی توی ریکاوری به هوش اومدم صدای جیغ یه نوزاد میومد...ناخوداگاه و از روی عشقی که هر مادری داره از ته قلبم خندیدم...چند ثانیه بعد فهمیدم صدای بچه خودم بود که همه وجودمو شاد کرده بودهمون کوچولویی که 9 ماه هرجا بودم با من بود...همونی که اومده بود تا دنیای منو دگرگون کنه
اما عزیز دلم خیلی نا آروم بودی و جیغ میزدی واسه همین از آغوشم گرفتن و بردنتو من موندم و بی تابی واسه دیدن روی ماهت
وقتی کامل توی اتاقم و تختم جاگیر شدم تنها چیزی که میخواستم تو بودی و متاسفانه ویزیت پزشک اطفال طول کشیده بود و یک ساعت و نیمی من چشم براهت موندم...تا جایی که با تموم درد و بی حس و حالی میخواستم از جام بلند شم و بیام به دنبالت...بابا توماج 3 بار به بخش نوزادان زنگ زد تا بالاخره گل منو برام آوردن و بعد از اون من دیگه من نبودم!شدم سراپا شوق و اشتیاقمن تبدیل شد به مادر...مادری که خودشو تا ابد فراموش کرد و همه وجودش شد تو
زبونم از تعریف حس و حالم تو اون لحظات قاصره...رویا بود انگار...چه شب عاشقونه ای داشتیم باهم عروسکمحالم مثل عاشقی بود که بعد از مدتها عشقشو میدیدتازه فهمیدم عشق چیه عاشقی چیه...
مامان فریبا و بابا اکبر اولین کسایی بودن که بعد از منو بابا توماج دیدنت...وای که نمیدونی چقدر عاشقتنبابا توماج میگه که بابایی وقتی واسه بار اول دیدتت گریه کرده!اونم بابای من که قربونش برم مثل خودم مغروره!!!و مامان فریبا...از چیش بگم که کم نگفته باشم...تموم طول شبو بیدار بود و تورو که هیچ جوره آروم نمیگرفتی به بغل گرفته بودبمیرم براش که چقدر خسته شد اما باز عاشقونه بهت میرسید و آرومت میکردصبحم بابا توماج با کیک تولدت اومد پیشمون.ساعت 10 با عکاس و فیلم بردار قرار داشتیم...با کلی ذوق و شوق ازجام بلند شدم و حسابییی به خودم رسیدم و لباس خوشگلی که واسه خودم خریده بودمو پوشیدم و آماده جشن ورود فرشته کوچولوم شدمتوی فیلم تولدت من و بابا توماجت و مامانی و بابایی کلی واست حرف زدیم و از حس و حالمون و آرزوهایی که برات داریم گفتیم...شمع تولدتو روشن کردیم و بعد از اینکه واست کلی آرزوهای قشنگ کردیم فوتش کردیمعزیییز دلم ایشالا شمع 120 سالگیتو فوت کنی گل خوشبوی مامان
دیگه نوبت اومدن دکترا و ترخیص منو تو بود...اول دکتر تو اومد وبعد از معاینه گفت همه چیزت خوبه جز اینکه زردی داریولی خفیف.قرار شد روز سوم تولدت ببریمت تست زردی بدی...و به سلامتی مرخص شدی دکتر منم بعدش اومد و منو مرخص کرد.کیک تولدتم توی بخش تقسیم کردیم و با دنیایی از امید و آرزوهای قشنگ راهی خونمون شدیم
برام مثل یه رویا بود که بهت شیر بدم ،باد گلوتو بگیرم و بعد توی گهوارت بخوابونمت...اما رویام حالا به حقیقت بدل شده بود و من غرق ناباوری بودم و هستم!!!الان 6 روزه که تورو توی بغلم دارمبوت میکنمنوازشت میکنمباهات حرف میزنمبا نگات جوابمو میدیمیگم عاشقتم میگی عاشقمیعروسک زنده منیهمونی که میخواستم و منم همونیم که میخواستی
دوست دارم دوست داشتنی مامان
اینم عکسای بیمارستان،روز اول و دوم:
دخترم 4 ساعت بعد از تولد
پدر و دختر!عشقای من
نفسم 11 ساعت بعد از تولد
اولین نیمه شب زندگی زیبای کژال
صبح روز دوم تولد کژال تو بغل بابایی
و اینم کیک تولد عزیزتر ار جونم
دوست داشتم عکسای خودم و مامانم با کژالمو میذاشتم اما با اتفاقی که برای عکس قبلی افتاد منصرف شدم!!!
ممنون از همه دوستای گلم که انقدر به فکر ما هستید و لطفتون شامل حال ماستدوستون دارم