فرشته صورتی من کژالفرشته صورتی من کژال، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

فرشته صورتی من

روزهای سخت اما شیرین تر از عسل

1392/8/13 0:57
نویسنده : مامان و بابا
430 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازکتر از برگ گل مامانقلباین روزا خونه ما با افرادش دارن روزای تازه ای رو تجربه می کنن...روزای خیلی سختی که با شنیدن صدای نفسات،بوی تنت،خنده هات از هر شیرینی تو دنیا شیرین تر میشنقلب

تو اومدی...همونجوری که میخواستیمقلبهمه چیز جدید شده...صداهایی که از خونه ما شنیده میشه،وقتایی که خوابیم،وقتایی که بیداریم،نگاه کردنامون،موضوع حرفامون و...ولی مهم ترین چیزی که عوض شده توقع من و بابات از همه کس جز خداست...

گلم ما داریم روزای سختی رو میگذرونیم...هروز خدا چشمای منو باباییت پر از خواب و خستگیه...عصرا که بابا میاد اگه بشه میشینیم باهم به صورت زیبای تو نگاه میکنیم و هزاران هزار بار خدارو شکر میکنیم که تو سالم و سلامتیقلبگاهی وقتا بابا از صورت غمگین من میفهمه که از خیلی چیزا دلگیرم...با تموم خستگیش میشه کمک دست من و هر کاری لازم باشه میکنه...اما من...دلم خیلی چیزا میخواد که ندارم...چیزایی که مادی نیستند قیمتیم ندارن...چیزایی که ازم دریغ شد...الان که بهشون نیاز داشتم...

گاهی وقتا دلم بدجور به حال غربتمون میسوزه...شادی و غممون تو تنهایی میان و میرن...وااای از وقتی که احتیاج به کمک داشته باشیم...اما اشکالی نداره دختر گلمقلبما 3 تایی از پسش بر میایم...ماها خدای بزرگو داریم...همونی که توی زیبا و مهربونو بهمون دادقلبهمونی که همیشه بوده و هست و خواهد بود...به زودی دلدردای توام تموم میشه مامانی،یکم دیگه تحمل کنماچشب بیداریای مام تموم میشه.عوضش خیلی خوووب یاد میگیریم که روی پای خودمون بایستیم و نیازمند هیچ کسی نباشیمماچ

امشب به سختی یه غذای سرهم بندی پختم!تو دلت درد میکرد و همش در حال گریه بودی،بابات خسته و کوفته بود.دلم براش سوخت(استراحتش خیلییی کم شده و همینطور خوابش)بهش گفتم برو بخواب من فعلا بیدارم...توی آشپزخونه کار داشتم واسه همین گذاشتمت توی کالسکت و هود آشپزخونرو روشن کردم.یه دستم به قابلمه و بساط آشپزی بود یه دستم به کالسکه تو...توام هر 2 دقیقه گریت میگرفت و باید حسابی کالسکتو تکون میدادم تا آروم میشدی...تو همین اوضاع انگشتمو بدجوریی با چاقو بریدمناراحتآخ آخ هنوزم جاش داره میسوزه مامانینگرانحالا دیگه دو دستم شد یکی و کارمم سخت تر شد...باز دلم شکست...از بی کسی از غربت...حالا چقدر اصطلاح پرکس بی کس برام آشنا شده...آرزوم اینه که تو این روزای تلخو هییییچ وقت تجربه نکنی...

الان کالسکت روبرومه و تو با آرامش توش خوابیدیقلبچشمام پر از اشکه...هم از عشق تو هم از سوز دلشکستگی...اما قلبم برای تو لبریزه از آرزوهای قشنگ...کاش هیچوقت یادم نره که تورو به این دنیا آوردم تا بشی همه چیز و همه کسم،چون یه روزی من باید بشم همه چیز و همه کس تو...یه روزایی میاد که به بودنم کنارت بیشتر از هر چیز دیگه ای نیاز پیدا میکنی حتی اگه غرورت اجازه نده بهم بگی...نمیذارم هیییچوقت مثل مادرت تو تنهاییت گریه کنی عزیزکم...

خدای بزرگ و مهربونم...ای بخشنده ترینم...ای همدمترینم...از اینکه سلطان قلب و روح و وجودمی از تو ممنونمقلباز اینکه در سخت ترین و غمگین ترین لحظه ها گل عشق و امیدت توی قلبم جوونه میزنه ازت ممنونمقلباز این همه لطف و محبتت که سرار زندگیمو دربر گرفته ازت ممنونمقلببا من باش و بمون که چون تو هستی نیازی به غیر تو ندارم...همه چیزمو مدیون تو هستم بذار تا اخر مدیونت بمونمقلب

 

13.8.92

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامانه کیاناوهانا
13 آبان 92 1:17
سلام شیما جان چقدر دلت گرفته عزیزم این روزها زود تر از اون چیزی که فکر می کنی می گذره ویه خاطره می شه من هم گاهی اوقات روزهای سختی رو به تنهایی گذروندم وحتی بعضی وقتها همسرم از گریه های هانا اونقدر بی خوابی می کشید که چند شب توماشینش تو پارکینگ خوابید امیدت به خدا باشه تا خدا رو داری تنها نیستی هر وقت دلت گرفت به این فکر کن که دختر قشنگو سالمی داری اونوقت تحمل سختی ها برات راحت تر می شه دوستم ببخشید زیاد حرف زدم انگار دل خودم هم پر بود
مامی آنا
13 آبان 92 3:05
خیلی سخته که تو اولین تجربه بچه داری تنها هستین.واقعا من هنوز بعد از 7ماه دوست دارم یکی کنارم باشه وکمکم کنه با وجود اینکه از بارداری تا 3ماهگی کمک داشتم.بهت حق میدم ولی این دوران با تمام سختی هاش میگذره عوضش اینطوری تو وهمسرت بیشتر قدر همدیگه را میدونین چون تو کارها به هم کمک میکنید.
فریبا
13 آبان 92 8:10
عزیزم...خیلی دلم گرفت... من هنوز مسافر کوچولوم تو وجودمه ..اما سختی که میگی رو می تونم تصور کنم ... گلم این روزها میگذره ...و در کنار کژال نازنین که داره بزرگ میشه خودت هم بزرگ میشی ! راستی اما .. مامان خودت که همیشه کنارت بود ..تو تمام این وبلاگ ازش حرف زدی ؟ مشکی پیش اومده ؟
fafa
13 آبان 92 11:55
یه چیزی رو فراموش نکن .اینکه همه غریبیم اینکه کوچکترین توقعی رو نباید از کسی داشته باشیم اینکه همیشه توکل مون باید به خدا باشه گرچه دستش پنهانه اما از تمام دستهای آشکاری که برات کاری انجام میدن گاهی با منت و گاهی ...... اون دست پنهان گیرا تره منم مثل شما غریبم تو شهری زندگی میکنم که دور از خانوادم هستم حس تورو این روزها اینقدر درک میکنم که نمی دونی شاید موقع تولد بچم هم بنا به هر دلیلی - تنها باشم اما به قول همسرم این حس بی کسی به آدم یاد میده چه جوری رو پاهای خودت واستی و همیشه دست نگر دیگران نباشی سخته خیلی سخته مخصوصا برای من که ته تقاری بودم و کوچکترین کارهامو دیگران برام انجام میدادن این تنهایی سخته اما تو خدایی داری همسری داری و از همه مهمتر الان کسی داریی که جبران همه بی کسی هات شده تو میتونی از پس تمام کمبود ها بر بیای
الناز مامان طاها
13 آبان 92 13:36
خصوصي تو چك كن گلمخدا يه دخمل بهت داده مثل دسته گل غصه نخور ميشه همه كست
نیایش
13 آبان 92 18:38
سلام شیمایی. چی شده عزیزم؟ نبینم غمتو.
گلم تو تنها این مشکلو نداری منم از شب بستری تو بیمارستان تا حالا که 26 روز میگذره تنها بودم با همسرم و با لطف خدا از پس کارا برمیام.
اولاش خیلی گریه میکردم و بغض داشتم اما وقتی زندگیمو مرور کردم دیدم همیشه تنهایی از پس مشکلاتم براومدم با اینکه خونوادم ازم دور نیستن اما فرسنگ ها دوریشونو با اومدن نیایش حس کردم. این قانون زمینه که گاهی کسایی که از جون حاضری براشون مایه بزاری تو رو موقع نیاز تنها میزارن . منم دیگه دل از همه شستم و فقط به همسرم و نیایشم و خدا دلخوشم. شیماجون به خاطر کژال غصه نخور چون اونم غصه میخوره. مطمئنم تو و توماج به بهترین شکل از پس همه چی برمیاین. قول بده غصه نخوری همدرد من.


الناز مامان طاها
13 آبان 92 22:05
خصوصي تو چك كن گلم
مامان عسل
14 آبان 92 1:43
ای بابا عزیزم غصه چرا ؟؟؟ به بچت فکر کن و شیر غصه بهش نده اشتباه منو تکرار نکن منم همینطور بودم حالا که دخترم توی سه ماهگی 4800 گرم حتی 5 کیلو هم نشده می فهمم چقدر اشتباه کردم . عزیزم ما تا 40 روزگی عسل همش غذا از بیرون می گرفتیم بعد از 40 روز اوضاعت خوب میشه توکلت بخدا باشه.
fafa
14 آبان 92 11:55
کلپوره پیدا کردی؟


دیروز که نه شوهرم پیدا نکرده.امیدوارم امروز گیر بیاره...من که همش خونم
الناز مامان طاها
14 آبان 92 14:30
خصوصي گلم
توماج بابای کژال
16 آبان 92 12:25
شیمای من، خانوم گلم. می دونی که من خیلی اهل حرف زدن نیستم. فقط می خواستم بگم که از اینکه همسر قوی و فداکار و مهربونی مثل تو دارم که با سن و تجربه کمت و با وجود تمام تنهاییمامون از پس تمامی مشکلات بر میایی به خودم افتخار می کنم. من انتظار ندارم که ناراحت نباشی. ولی این دست روزگاره که بازیهای خودشو داره. فقط می خوام بدونی که من قدر تمام زحمتات و این لحظات سخت شیرین رو می دونم و تمام تلاشمو می کنم که کمبود ها رو جبران کنم گلکم. از خدا می خوام که کمکم کنه که همسر خوبی برای تو ملکه من و بابای خوبی برای پرنسس کوچولومون باشم. از کژال خانومم می خوام بدونه که چه مامان گلی داره و قدرشو بدونه. دوستون دارم عشقای من.


می دونم عزیزم...ازت به خاطر همه چیز ممنونم...
mona
17 آبان 92 19:08
عزیزم شیما جونم کلی دلم گرفت ولی تو خدا رو داری و همسر به این مهربونی و عروسکی به این خوشگلی پس شاد باش دوست من
مامان دیبا
19 آبان 92 16:19
عزیزم سختی ها زود میگذرن دیبا زیاد با کژال تو فاصله سنی نداره روزهایی که می گذرونیم شبیه هم هست شب نخوابی ها دل گرفتن ها احساس تنهایی کردن ها دوری ها من علاوه بر همه اینا از 20 روزگی دیبا سر کار هم می رم با کلی دردسر مامان من یا مادرشوهرم میومدن پیشش حالا هم گفتن نمی یام و نمی تونیمو... خلاصه بگم الان 6و نیم صیح دختر عزیزم رو تنهایی توی کریر میزارم و می برمش پیش اونا فکر کن که توی ترافیک صبح ها تا 1 ساعت هم گیر کردم حتی گاهی اوقات بچه رو بغل می گیرم و رانندگی می کنم چون آروم نمی شد اون توی بغلم گریه منم پشت فرمون گریه گریه از بی کسی و تنهایی .......... اما همش می گذره می دونم به خاطره فرشته هایی که خدا بهمون داده زندگی زود روزهای خوبشو نشون می ده