روزهای سخت اما شیرین تر از عسل
دختر نازکتر از برگ گل ماماناین روزا خونه ما با افرادش دارن روزای تازه ای رو تجربه می کنن...روزای خیلی سختی که با شنیدن صدای نفسات،بوی تنت،خنده هات از هر شیرینی تو دنیا شیرین تر میشن
تو اومدی...همونجوری که میخواستیمهمه چیز جدید شده...صداهایی که از خونه ما شنیده میشه،وقتایی که خوابیم،وقتایی که بیداریم،نگاه کردنامون،موضوع حرفامون و...ولی مهم ترین چیزی که عوض شده توقع من و بابات از همه کس جز خداست...
گلم ما داریم روزای سختی رو میگذرونیم...هروز خدا چشمای منو باباییت پر از خواب و خستگیه...عصرا که بابا میاد اگه بشه میشینیم باهم به صورت زیبای تو نگاه میکنیم و هزاران هزار بار خدارو شکر میکنیم که تو سالم و سلامتیگاهی وقتا بابا از صورت غمگین من میفهمه که از خیلی چیزا دلگیرم...با تموم خستگیش میشه کمک دست من و هر کاری لازم باشه میکنه...اما من...دلم خیلی چیزا میخواد که ندارم...چیزایی که مادی نیستند قیمتیم ندارن...چیزایی که ازم دریغ شد...الان که بهشون نیاز داشتم...
گاهی وقتا دلم بدجور به حال غربتمون میسوزه...شادی و غممون تو تنهایی میان و میرن...وااای از وقتی که احتیاج به کمک داشته باشیم...اما اشکالی نداره دختر گلمما 3 تایی از پسش بر میایم...ماها خدای بزرگو داریم...همونی که توی زیبا و مهربونو بهمون دادهمونی که همیشه بوده و هست و خواهد بود...به زودی دلدردای توام تموم میشه مامانی،یکم دیگه تحمل کنشب بیداریای مام تموم میشه.عوضش خیلی خوووب یاد میگیریم که روی پای خودمون بایستیم و نیازمند هیچ کسی نباشیم
امشب به سختی یه غذای سرهم بندی پختم!تو دلت درد میکرد و همش در حال گریه بودی،بابات خسته و کوفته بود.دلم براش سوخت(استراحتش خیلییی کم شده و همینطور خوابش)بهش گفتم برو بخواب من فعلا بیدارم...توی آشپزخونه کار داشتم واسه همین گذاشتمت توی کالسکت و هود آشپزخونرو روشن کردم.یه دستم به قابلمه و بساط آشپزی بود یه دستم به کالسکه تو...توام هر 2 دقیقه گریت میگرفت و باید حسابی کالسکتو تکون میدادم تا آروم میشدی...تو همین اوضاع انگشتمو بدجوریی با چاقو بریدمآخ آخ هنوزم جاش داره میسوزه مامانیحالا دیگه دو دستم شد یکی و کارمم سخت تر شد...باز دلم شکست...از بی کسی از غربت...حالا چقدر اصطلاح پرکس بی کس برام آشنا شده...آرزوم اینه که تو این روزای تلخو هییییچ وقت تجربه نکنی...
الان کالسکت روبرومه و تو با آرامش توش خوابیدیچشمام پر از اشکه...هم از عشق تو هم از سوز دلشکستگی...اما قلبم برای تو لبریزه از آرزوهای قشنگ...کاش هیچوقت یادم نره که تورو به این دنیا آوردم تا بشی همه چیز و همه کسم،چون یه روزی من باید بشم همه چیز و همه کس تو...یه روزایی میاد که به بودنم کنارت بیشتر از هر چیز دیگه ای نیاز پیدا میکنی حتی اگه غرورت اجازه نده بهم بگی...نمیذارم هیییچوقت مثل مادرت تو تنهاییت گریه کنی عزیزکم...
خدای بزرگ و مهربونم...ای بخشنده ترینم...ای همدمترینم...از اینکه سلطان قلب و روح و وجودمی از تو ممنونماز اینکه در سخت ترین و غمگین ترین لحظه ها گل عشق و امیدت توی قلبم جوونه میزنه ازت ممنونماز این همه لطف و محبتت که سرار زندگیمو دربر گرفته ازت ممنونمبا من باش و بمون که چون تو هستی نیازی به غیر تو ندارم...همه چیزمو مدیون تو هستم بذار تا اخر مدیونت بمونم
13.8.92