مامان شیما دگرگون میشود!
گلک مامان
بنا به دلایلی پریشب شیرم خیلیی کم شده بود و مجبور شدم دوتا 60 سی سی بهت شیر خشک بدم...توام از 5 صبح دیگه شکمت کار نکرد...خیلی نگران بودم چون بدون اینکه زور بزنی رنگت قرمز قرمز بود...عصر با بابا بردیمت پیش دکتر برادران و گفتش که به خاطر شیر خشک اینطوری شدی و ممکنه حتی تا دو روزم شکمت کار نکنهو همه چیتم چک کرد و گفت عالیه
بعد از اونجا رفتیم پاساژ گلستان تا ریمل بگیریم و بعدش در یک لحظه تصمیم به یک عملیات انتحاری گرفتم!یعنی عملیات جیب همسر خالی کنی!!!گفتم من شام میخوامو این شد که من و دختر نانازم و همسر گرامی رفتیم رستوران تماشا طبقه 6 پاساژ میلاد نورکه البته برعکس کبکبه و دبدبش غذاش اصلا خوب نبود و کلی پول هدر دادیمتوی رستوران تو خیلی دخمل خوفی بودی و لالا کرده بودی تا اینکه یکی از گارسونای دست و پا چلفتی یه لیوانو انداخت زمین و صدای اون بیدارت کرد...ازون به بعد کار من و باباییت زار شد...آخرش مجبور شدم همینجور که به تو شیر میدادم غذامم بخورم
میدونی مامانی،یروزی وقتی توی رستورانی عروسی جایی میدیدم کسی بچه کوچولو آورده به بابات میگفتم آخه چرا با خودشون این بچه زبون بسته رو همه جا میبرن؟؟؟چرا به فکرش نیستن؟؟؟لااق چرا به فکر آسایش مردم نیستن؟؟؟پیش خودشون نمیگن سر و صدای بچه مردم توی رستوران و... رو ناراحت میکنه؟؟؟...اما از وقتی تو اومدی فهمیدم چقدر حرفام بی معنی بودهاخه بعضیا مثل ما باید همه جا بچشونو با خودشون ببرن یا اینکه قید خیلی چیزا رو بزنن...
خلاصه مامان شیما تصمیم گرفته یه تکونی به خوش بده و بشه همون شیمای سابق...خوشحال و شنگول و قرتی و تر و تمیزدیگه وقتشه به خودم برسم و به قول آقایون خرج رو دست بابات بذارم!ازین به بعد هر وقت بشه لباساتو تنت میکنم بغلت میگیرم میریم اینور و اونور...بالاخره بعد از 9 ماه الان وقت تفریح و استراحته دیگه!!!(توماج جون شرمندم عزیزماما فکر کنم خرجت میره بالا ازین به بعد)
چون رستوران تاریک بود نشد عکس خوبی ازت بگیرم...واسه همین این تاپیک عکسی نداره...
دوست دارم عشقم
15.8.92