فرشته صورتی من کژالفرشته صورتی من کژال، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

فرشته صورتی من

اولین حمام گل دختری

دختر ناز و خوشگلم فرشته کوچولوی صورتی من اولین حمومتو در تاریخ 20.7.92 رفتی مامان فریبا زحمتشو برات کشید عشقم تو تموم طول حمامم دختر ماه و مهربونی بودی و اصلا مامانیو اذیت نکردی.وقتیم حمومت تموم شد من از مامانی گرفتمت و خشکت کردم و لباس تنت کردم عشقم ولی نمیدونم چرا همیشه موقع عوض کردن پوشک و لباست بی تابی میکنی اینم عکسای اونروزت:             عاشقتم نازنازی مامااااااااااان ...
26 مهر 1392

اولین خرید برای کژال کوچولو بعد از زمینی شدن

کزال مامانی وقتی به دنیا اومدی  وزنت 2840 بود و 48 سانتی مترم قدت وقتی که اینارو روی کارت بیمارستانت دیدم فهمیدم که حتی یه لباسم توی خونه اندازت نداریم!!!واسه همین 19 ام بعد ازینکه مرخص شدیم و اومدیم خونه شیرتو دادم و خوابوندمت و سپردمت به مامانی و با بابا توماج رفتیم تیراژه تا چنتا لباس کوچولو واسه دختر کوچولومون بگیریم خیلی سخت بود مامانی اما به عشق تو رفتم و اومدم...اما از بین همه اون لباسایی که واست خریدیم فقط یکیش سایزت شد قربونت برم عزیییز دلم که کوچولویی انقد مامااانیییییییییی اینم عکست با لباسات!!!   فعلا این لباسارو به عنوان رو انداز میشه برات استفاده کرد!!!!الهییی دور قدو بالات بگردم ماااادر ...
26 مهر 1392

هفت روزگیت مبارک عزیز دل مامان بابا

گلک مامان امروز بابای مهربونت سورپرایزمون کرد وقتی از بیرون اومد دیدم تو دستش یه جعبه کیک کوچولو و 3 تا شاخه گل رز قرمز بود...من اینجوری شده بودم بعد توماج اومدش یکی از گلارو داد به من یکیشو به مامانی و یکیشم آورد گذاشت کنار تو دختر نازم به هر گل یه کارت کوچولو وصل بود.وقتی خوندم دیدم روش نوشته بود:شیما بانو،عشقم،امیدم،گلم،هفت روزه که مادر شدی!مبارکت باشه روی کارت گل مامانی نوشته بود:مامان فریبا،مامان گلم،هفت روزگی مامان بزرگ شدنت مبارک و روی کارت گل تو نوشته بود:کژال بابا دخمل گلم،هفت روزگیت مبارک یه کیک کوچولوام واست گرفته بود فداش بشم من قبلا بهت گفته بودم عشقم که 7 عدد مقدس منو باباییته از روز اول آشناییمون همیشه 7 بینمون...
26 مهر 1392

18 مهر 1392 رویایی ترین روز زندگی...

سلام عشق مامان که الان مثل یه فرشته نازنازی کنارم خوابیدی و داری خواب بهشتو میبینی یک هفته پیش همچین شبی من با یه دنیا خوشحالی و اضطراب و غم و بی قراری در حال آماده شدن برای رفتن به بیمارستان بودم.آخه قرار بود تو عزیز دلمو به دنیا بیارم همه غمم ازین بود که باید با بارداری و شکم قلمبم و لگدا و تکونای تو خداحافظی میکردم هنوزم با اینکه 6 روز از زایمانم گذشته روزی هزار بار اون روزای رویایی رو به یاد میارم و بغض عجیبی سینمو پر میکنه هروقت اینجوری میشم تو دلم با خدا حرف میزنم.اول ازش تشکر میکنم که منو شامل لطف و عظمتش کرد و ازش خواهش میکنم این نعمت شیرینو بازم بهم عنایت کنه و بعدم واسه همه اونایی که میخوان مادر باشن از ته دلم دعا میکنم... عج...
25 مهر 1392