داستان تکون نخوردن فرشته کوچولو
سلام گلک مممممن
مامااااانییی خوشگللم دختر نازم ملوسک نازنازیم
مامان بمیره واست که دیروز ترسیده بودی داستان از این قراره:
دیروز من و تو و ماکسی توی اتاق خواب تو خوابیده بودیم که یه دفعه صدای وحشتناک فرو رفتن دریل توی دیوار هممونو از خواب پروند...بعد از اینکه از خواب پریدم تو خیلیییییییییی تکون خوردی قشنگ معلوم بود خیلیییی ترسیدی بدتر از اون ،این بود که دیگه تا نصفه شب تکوناتو حس نکردم... خیلی ترسیده بودم ، بابایی گفت فردا صبح میریم دکتر چک آپ...
خلاصه با کلی استرس خوابیدم و تا خود صبح کابوس دیدم... صبحم هیچی نخوردم چون می دونستم وقتی گرسنه باشم تو بیشتر تکون می خوری.بعدشم راه افتادیم سمت کلینیک.
جالبیش اینه که بعد از ساعتها تو نوبت نشستن جنابعالی تصمیم گرفتی یه تکونی به خودت بدی و خودی نشون بدی کلی حال اومدممممم بعدم توی سونوگرافی ترکوندی بسکه تکون خوردی انگار توام مثل من خانوم دکترو خیلی دوست داشتی بسکه انرژی مثبته...
همه چیزم که خدا رو شکد عالیییی بووود و من مثل همیشه ممنون خدا هستم برای این همه لطف
دختر گلم تو آغازگر یه عشق بزرگی...عشق مادرانه...ازت ممنونم که منو به عنوان مادرت انتخاب کردی می دونم فلبت مهربونه می دونم وجودت پاکه...برات عشق آرزو دارم
هفت تا دوست دارم