وقت دلتنگی
گل مامان عزیز دلم دختر قشنگم
روزای گذشته مامانی و بابایی (مامان بابای من ) اومده بودن اینجا پیشمون...چه روزای خوبی بود اصلا نفهمیدم چجوری گذشت 3،4 روز مثل برق و باد گذشت و امروز اونا برگشتن خیلی دلم براشون تنگ شده...مامانی جونم نمی دونی دوری و غربت چقدر سخت و تلخه امیدوارم هیچوقت طعم تلخشو نچشی.ای کاش کار بابات یه جوری بود که می شد برگردیم پیش مامانی و بابایی ها اما حیف که نمیشه...
دیشب با مامانی و بابایی رفتیم بهار کلی چیزای خوشگل و ناز واست خریدیم.مامانی ازین مغازه به اون یکی میرفت و با کلی ذوق و شوق واست لباس می گرفت الهی من قربون مامان مهربون مظلومم برم باباییم که طفلی کمر درد داشت یه گوشه ایستاده بود تو این گرما...الهی بمیرم براش
مامانی تو این چند روزه هی دستشو میذاشت روی شکم من و باهات حرف میزد و شمام بعضی وقتا واسش یه وول کوچولو میزدی الهی دور هر دوتون بگردمممم بابایی مغرور منم همش هی دلش می خواست دستشو بذاره روی شکمم اما غرورش و حیاش بهش اجازه نمی داد تا اینکه دم رفتنشون بعد ازینکه منو بوسید سرشو گذاشت روی شکمم و بعدشم شکممو بوسید یه بغض گنده توی گلوم بود دلم نمی خواد انقد ازشون دور باشم مامانی دعا کن اوضاع یجوری شه که ما انقد ازهم دور نباشیم می دونم توام دوست داری پیش اونا یاشیم و هر روز و هروقت که خواستیم ببینیمشون
مامان جونی ست تخت و کمدتم 5 شنبه آوردن اما ناقص... من و بابات خیلی از دستشون ناراحت شدیم...اما طوری نیست بالاخره درستش می کنیم عزیزم ایشالا همه چی درست میشه گل مامان فقط مهم تویی و سلامتیت و اینکه باشی،برای من و بابایی تا ابد صحیح و سالم بمونی
7تا دوست دارم