روزهای سفر
عشق مامانیییی دختر قشنگم قربون اون نا نای کردنااات برم ممممن مامانی دیگه چیزی نمونده هاااا عزیز مامان امروز اومدم از سفرمون واست بنویسم...
قبلا برات گفته بودم که بابایی واسه کارش باید میرفت اهواز،واسه همین ما رو برد اصفهان پیش مامانی و بابایی...با اینکه هوا خیلیییییی گرم بود ولی روزای خوبی اونجا داشتیم.شنبه روز اول بود شبش من و مامانی و بابایی رفتیم خونه مادر بهش سر زدیم.روز دوم چون خانوم دکتر گفته بود باید واسه تیروییدم برم دکتر،با بابایی رفتم دکتر و واسم روزی نصف قرص لووتیروکسین تجویز کرد...شبشم دوست دوران نوجوونیم اومد خونمون
عصر روز سوم رفتیم مرکز طلا فروشیا تا واسه فرشته خانومم کادوی تولدشو بگیرم اما چیز خوشگل گیر نیاوردیم و قرار شد بعدا با بابا توماج بازم بگردیم...بعد از اونجام رفتیم به چنتا سیسمونی فروشی سر زدیم و برات ست لحاف دم دستی،ست لباس بیمارستانی و 2 جفت جوراب نرم خوشمل خریدم اینم عکساشون :
البته ست دم دستیتو توی گهوارت گذاشتم عکس کاملشو بعدا میذارم.
روز چهارمو از گرما حالشو نداشتم از جام تکون بخورم و جایی نرفتیم...ولی روز پنجم با کلی ذوق و شوق دوباره واسه خرید خورده ریزه های باقیمونده سیسمونی رفتیم.2 تا بسته پوشک پمپرز و یه بسته دستمال مرطوبش،گوش پاک کن،ست ناخن گیر و پد سینه خریدای اونروز بود گلم
5شنبه که روز پنجم میشه خونه مادر دعوت بودیم ولی قبلش رفتیم برای من شکم بند بارداری خریدیم.شب خوبی بود پیش مادر و پسر خاله هام فرزان و فرامرز
جمعه ام خونه موندیم و جایی نرفتیم.اما برای شنبه خونواده عمو منوچهرم واسه افطار رستوران دعوتمون کرده بودن...صبح شنبه با مامانی رفتیم سونوگرافی اما خیلی دکترش بی حوصله بود فک کنم کلا 2 دقیقه ام وقت نذاشت...بمیرم برای مامانم با چه ذوقی اومده بود ببینتت اما هیچی ندیده بود حتی صدای قلبتم واسمون نذاشتخیلی بعدش عصبانی شدم اما کاریش نمیشد کرد دیگه... عصرشم که رفتیم رستوران و بعد از رستورانم همگی رفتیم پارک صفه و از هواش لذت بردیم...
یکشنبه روز خیلییییییی خوبی بود می دونی چرا؟! چون بابا توماجت از اهواز برگشت با دست پرم برگشت برای هممون سوغاتی آورده بود.واسه بابایی خرما خارک،واسه مامانی ترشی،واسه دخترکم یه عروسک کوچولو و اسمش که با چوب ساخته شده،واسه منم یه گوی کوچولو و 2 تا سریال عاشقانه کره ای که این روزا حوصلم تو خونه سر نره مرسییییی عشقققم اینم عکس سوغاتیای خودم و خودت :
خلاصهههههه یه روزم بابایی مرخصی گرفت و رفتیم به پدر و مادرش (مادر جون و پدر جون ! خودشون اینجوری دوس دارن صداشون کنی ! ) سر زدیم و عصرشم راه افتادیم سمت تهران.
آخر این هفته ا م که عید فطر بود و شنبه بعدشم تعطیل بود.مامانی و بابایی رفتن کلار دشت و گفتن که هوا فوق العاده خنکه.منم گفتم اگه دکترم اجازه بده آخر هفته میایم پیشتون.تا اینکه 4شنبه که رفتم دکتر و فشارم یه کمی بالا بود و دکتر گفت یه کمم ورو دارم و واسم تست پروتئین 24 ساعته نوشت و گفت چون این تستت 24 ساعتست پس سفر کنسله ولی صدای قلب فرشتمو شنیدیم و عالیم بود خدارو شکر خلاصه مامانی این تستم دادم و همه چیز نرمال بود خدارو شکر...مام دیدیم حالا که چند روز تعطیله و مجبوریم خونه بمونیم این شد که عمو حسین و خاله النازو دیشب یعنی جمعه دعوت کردیم خونمون.اونام یه دختر ناز و خوشمل دارن که اسمش رونیاس تازه یه چند ماهیه حرف زدنو یاد گرفته و کلی شیرین زبونه همه چی عالی بود جز اینکه جای گل مامانی توی جمعمون خالی بود
خیلیییییی دوست دارم عزیز دل مامان 7تاااااااا به زودی اتاقت کامل میشه م عکساشو واست میذارم نفسم.
میسپرمت دست خدا
19.5.92