وقت دلتنگی
گل مامان عزیز دلم دختر قشنگم روزای گذشته مامانی و بابایی (مامان بابای من ) اومده بودن اینجا پیشمون...چه روزای خوبی بود اصلا نفهمیدم چجوری گذشت 3،4 روز مثل برق و باد گذشت و امروز اونا برگشتن خیلی دلم براشون تنگ شده...مامانی جونم نمی دونی دوری و غربت چقدر سخت و تلخه امیدوارم هیچوقت طعم تلخشو نچشی.ای کاش کار بابات یه جوری بود که می شد برگردیم پیش مامانی و بابایی ها اما حیف که نمیشه... دیشب با مامانی و بابایی رفتیم بهار کلی چیزای خوشگل و ناز واست خریدیم.مامانی ازین مغازه به اون یکی میرفت و با کلی ذوق و شوق واست لباس می گرفت الهی من قربون مامان مهربون مظلومم برم باباییم که طفلی کمر درد داشت یه گوشه ایس...