مامانی و دختر گلش
عشق مامان چقدر واسه داشتنت لحظه شماری کردم هی می گفتم وقتی فرشتم بیادش ال می کنم بل می کنم... پیش خودم فکر می کردم وقتی که باشی روزام چه شکلی میشه شبام چه جوری میشه... می گفتم بی شک احساس می کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم
حالا 6 ماهه که اومدی پیشم و از همون روزی که فهمیدم اومدی تا همین حالا که دارم واست می نویسم به خود خدا قسم انگار توی رویا دارم زندگی می کنم هنوز باورم نمیشه که یه فرشته کوچولو دارم... عشقم آنچنان قدرتی پیدا کردم که می تونم برای تو و دفاع ازت با همین دستام یه کوهو در هم بشکنم ، می تونم بخاطر تو چشممو رو به همه دنیا ببندم و تو باشی تنها دنیای من
چند روز پیش داشتیم با باباییت یکی از آهنگای سلین داین رو گوش میکردیم،تو این آهنگ که برای بچش خونده میگه ای کاش می تونستم همیشه پیشت باشم و ازت مراقبت کنم،کاش میشد در مقابل همه سختیا و دل شکستگیا ازت حمایت کنم،کاش میشد هروقت غمگینی و می خوای گریه کنی شونه من پیشت باشه تا سرتو بزاری روش... یه دفعه بغض بزرگی گلومو گرفت و زدم زیر گریه، مادر بودن در عین شیرینیش خیلی سخته چون مادر حاضره بمیره اما خاری به پای بچش نره... از الان از اون کسایی که شاید یه روزی دلتو بشکونن یا آزارت بدن متنفرم من برات جون میدم عشقم،از وقتی که خودم دختر خونه بودم هر شب قبل از خواب واسه تو و خواهر برادرات دعا میکردم و از خدا واستون اول از همه سلامتی و بعدش حس قشنگ خوشبختی و یه عشق زیبا و موفقیت و سعادت و براورده شدن آرزوهاتونو می خواستم
حالا حال مامانمو می فهمم،واسه یه مادر هیچی اندازه بچش مهم نیست،هیچی... الهی جون و عمر من فدای یه تار موت،همه وجودم مال تو تو فقط همیشه صحیح و سلامت و شاداب و خوشبخت باشی،برای من همین بس...
یه مامانی که به تو و به خودش قول میده هیچوقت جای کوچکترین پشیمونی و خاطره بدی بینمون نباشه
17 تیر 92