فرشته صورتی من کژالفرشته صورتی من کژال، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

فرشته صورتی من

انتظار

    دوســت داشتــم حــالا زنـــے باشــم ڪـه / بـــاردارم /    و انتظــار ِآمــدن ڪـودڪــے را مــےڪـشم...(!)       مـــے رفتــم جلوے آینه دست مـــےڪـشیدم به / برآمدگـــے ِشـڪـمم /   و اصـلا خیــالم نبـود که اے واے همـه ے قیافه ام ریختـه است به هم... (!)       مــوقع بالا رفتن از پلهـ هــا سنگین پــا مــے برداشتـمــ و / نفــس و نفس / مــے زدم...   تــوے ِ پارڪـ مــے نشسـتم و به بــازے بچــه هاے کوچک    ولــے بزرگتر از/ ڪـودڪـ ِ نیامـــده ام  /نگــاه مــےڪـردم...(!)       ...
16 مرداد 1392

برگشتیم

عشق مامان دیشب بعد از 10 روز از سفر برگشتیم خونمون  هنوز خستگیم در نرفته اما به زودی میام از اتفاقای اون چند روز می نویسم گلم  خیلی دوست دارم عزییییییزم ...
15 مرداد 1392

چکاپ دکتر

دخترکم امروز بعد از یک ماه رفتیم پیش خانوم دکتر...الهی قربونت برم که دیگه بزرگ شدی و جایی نداری که وقتی خانوم دکتر گوشیشو رو شکم مامان میذاره که صدای قلبتو بشنوه فرار کنی بری  این اولین بار بود که صدای قلبتو انقدر واضح با گوشی داپلر عادی میشنیدیم  منو بابایی اینجوری شده بودیم : بعدم خانوم دکتر واسم یه سونو نوشت که کامل چکت کنیم،خیلی خوشحال شدم آخه دلم واسه دیدن روی ماهت تنگ شده ه ه ه  دیگه اینکه گفتش ازین به بعد هر 2 هفته یه بار باید بیای.اولش که همو دیدیم گفت دختر دیگه چیزی نمونده هاااااااا  کلی ذوق کردم در مورد بیمارستانم ازش پرسیدم گفت اگه نمی خوای بی هوشی کامل بشی و اسپینال یا اپیدورال می خوای بهترین بی...
3 مرداد 1392

همسر نمونه من

عشق مامان امروز تصمیم گرفتم اینجا یه کمی از خوبیای باباتو بنویسم تا هم تو اونو بشناسیش هم اینکه خودم خدایی نکرده این همه خوبی و مهربونیو فداکاریشو یادم نره... شکر خدا تو این 3 سال و 12 روزی که ما باهم زیر یه سقفیم آرامش زیادی دارم یعنی باباییت برام این آرامشو محیا کرده خیلی آرومه خیلی متینه خیلی صبوره...هرکاری از دستش بر بیاد می کنه تا منو خوشحال کنه... هروقت از ته دل می خندم گل از گلش میشکفه و میگه وقتی تو اینجوری میخندی انگار دنیارو به من دادن اگه یه ذره ساکت بشم یا برم تو خودم خودشو می کشه و به هر دری میزنه تا شادم کنه و تا لبخندو رو لبام نبینه ول نمی کنه...همه اینجوری میشناسنش که اگه من چیزی بخوام از زیر سنگم شده گیرش میاره،خدایی...
31 تير 1392

آزمایش قند خون،کامل شدن ست تختخواب،سفر یکروزه...

عشق مامان بالاخرههههه 3شنبه 25 تیر ست تخت و کمدت کامل شد!!!! نرده هاشم آوردن وصل کرن مامانی این تخت و کمد واسه ما یه پروسه 2 ماهه داشت!!! به هر حال الان ستت کامل شده ایشالا به سلامتی ازشون استفاده کنی نفسی من   جونم برات بگه که خانوم دکتر برام آزمایش قند خون بارداری نوشته بود که من چون حالم از چیزای شیرین بهم میخوره هی عقب انداختمش تا اینکه 4 شنبه 26 تیر صبح رفتم آزمایشگاهو اول یه تست قند ناشتا ازم گرفتن و بعد یه لیوان آب قند خیلیییییییییییییییییی غلیظ بهم دادن و دوباره یه ساعت بعد ازم یه تست خون گرفتن... بعدشم اومدیم خونه و خورشت بامیه درست کردم... ناهارمو که خوردم شروع کردم به جمع و حور کردن وسایلم آخه قرار بود با بابا توماج بری...
31 تير 1392

یه داستان واقعی واسه یه فرشته کوچولوی واقعی

خوشگل مامان امروز به مناسبت سالگرد ازدواج من وبابایی تصمیم گرفتم داستان اومدنتو واست بنویسم،فکر کنم بد نباشه بدونی من و بابایی از قبل از ازدواجمون تصمیم داشتیم که اول برای کانادا اقدام کنیم و بعد که اونجا رفتیم واسه بچه دار شدن اقدام کنیم.و خوب همونجور که می خواستیم بلافاصله بعد از ازدواج کارای کانادا رو انجام دادیم و زندگی رو به روال عادی ادامه دادیم...تا اینکه از پارسال تب و تاب بچه دار شدن به جونمون افتاد و من و باباتم که عاشق بچه ایم  هی زنگ میزدیم به وکیلمون که چی شد پس کی کار ما اوکی میشه؟اونم می گفت به زودی،به زودی! مام می گفتیم پس صبر میکنیم برای بچه دار شدن... تا اینکه یه روز که داشتم با مادر یکی از شاگردام در مورد رفتن...
19 تير 1392

18.4.89 سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام عشق مامان عزیز دلم امروز 18 تیر و سالگرد ازدواج من و بابایته  این سومیشه  از اینکه باباییتو به عنوان همسر انتخاب کردم خوشحالم.اون خیلی مرد خونواده دوست و مهربونیه خیلی هوای منو داره برای خوشحالی و خوشبختی من از هیچی دریغ نمیکنه  توی این 6 ماهه که شما تو دل مامانی نذاشته مامان دست به سیاه و سفید بزنه... الهی بمیرم براش از سر کار میاد غذا درست میکنه ، ظرف میشوره ،خونرو جارو میزنه... بعضی وقتا میمونم که چطور ازش تشکر کنم فقط نگاه بهش می کنم و از خدا می خوام ازش حفاظت کنه  نگاش می کنم و از خدا میخوام به هر دومون قدرت بده،لیاقت بده،صببر و تحمل بده تا بتونیم این خوشبختیو حفظ کنیم و از زندگی شیرینمون نهایت لذتو ببری...
18 تير 1392

مامانی و دختر گلش

عشق مامان چقدر واسه داشتنت لحظه شماری کردم  هی می گفتم وقتی فرشتم بیادش ال می کنم بل می کنم... پیش خودم فکر می کردم وقتی که باشی روزام چه شکلی میشه شبام چه جوری میشه... می گفتم بی شک احساس می کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم حالا 6 ماهه که اومدی پیشم و از همون روزی که فهمیدم اومدی تا همین حالا که دارم واست می نویسم به خود خدا قسم انگار توی رویا دارم زندگی می کنم  هنوز باورم نمیشه که یه فرشته کوچولو دارم... عشقم آنچنان قدرتی پیدا کردم که می تونم برای تو و دفاع ازت با همین دستام یه کوهو در هم بشکنم ، می تونم بخاطر تو چشممو رو به همه دنیا ببندم و تو باشی تنها دنیای من   چند روز پیش داشتیم با باباییت یکی از آهنگای سلی...
17 تير 1392

اولین سکسه خانومی

ناناز مامان همین یه ساعت پیش داشتم با مامان فریبا ( مامان گلم ) حرف میزدم که یه دفعه دیدم شما یه سری حرکتای منظم انجام میدی  قشنگ سمت راست شکمم میومد بالا میرفت تو  کلیییی ذوق کردم عزیییییییییییییززززم از حرکتتات فهمیدم که داری سکسه میکنیی  بمیرم که اذیت شدی اما طوری نیس مامان جون بزرگ میشی یادت میره  الهی مامان قربون دختر گلش بره. راستی اینم بگم که دیشب رفتیم به خاله ندا و نینیش سر زدیم.وقتی من داشتم با نی نی خاله حرف میزدم شما فکر کرده بودی که طبق معمول هرروز دارم باهات حرف میزنم و حسابی داشتی وول میزدی و واسه مامان دلبری می کردی  عاشقتم ملوسک نازنازی ماماااااااااااااااااان  7تااااااا دوشنبه&n...
11 تير 1392